سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه جامه دانش بپوشد، عیبش از مردم نهان ماند [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 86 آبان 26 , ساعت 3:8 عصر

گاو ماما می کرد / گوسفند بع بع می کرد / سگ واق واق می کرد / و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی ؟

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود ، حسنک مدت زیادی است که به خانه نمی آید . او به شهر رفته است و در آن جا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند . موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست ، چون او حالا موهای خود را گلت می کند . دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری به او گفت تصمیم بزرگی گرفته است . کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او حالا با پتروس می کرد . پتروس همیشه پای کامیپوترش نشسته بود و چت می کرد . پتروس دید که سد خوراخ شده ، اما او انگشتش درد می کرد چون زیاد چت کرده بود . او نمی دانست که سد تا چند لحظه دیگر می شکند پتروس در حال چت کردن غرق شد .

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به شهر او برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت . قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد و کبری و مسافران دیگر مردند . اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت . خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم ، همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد . او حتی مهمان خوانده هم ندارد . او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند . او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد . او کلاس بالایی دارد . او فامیل های پول دار دارد . او آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغ گو به او گوشت خر فروحت .اما او از چوپان دروغ گو گله ندارد . چون دنیای ما خیلی آدم های دروغ گو دارد . به همین دلیل است که دیگر در دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ