• وبلاگ : ويرانه
  • يادداشت : جك و اسمس
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    روزي مردي ثروتمند پسر کوچکش را به يک ده فقير برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند چقدر فقيرند.آنها يک شبانه روز را در خانه ي محقر يک مرد روشتايي به سر بردند.
    در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد:"نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟"
    پسر پاسخ داد :"عالي بود پدر."
    پدر پرسيد:"آيا به زندگي آنها توجه کردي؟"
    پسر گفت:"فکر مي کنم!"
    و پدر پرسيد:"چه چيزي از اين سفر آموختي؟"
    پسر اندکي فکر کرد و گفت:"فهميدم که ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهار تا.ما در حياطمان فواره داريم ولي آنها رودخانه هاي بي انتها را دارند.ما در حياطمان فانوسهاي تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند.حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ هاي آنها بي انتهاست."
    در پايان که زبان پدر بند آمده بود پسر افزود:"ممنونم پدر که به من نشان دادي چقدر فقيريم."