سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو تن به خاطر من تباه شدند : دوستى که از اندازه نگاه نداشت و دشمنى که بغض مرا در دل کاشت . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 88 دی 2 , ساعت 2:35 عصر

سلام....

 

تا خدا فاصله ای نیست ، بیااااااااااا

http://www.marshal-modern.ir/Archive/10547.aspx

تا خدا فاصله ای نیست

 بیا

با هم از پیچ و خم سبز گیاه، تا ته پنجره بالا برویم و ببینیم خدا

 

پشت این پنجره ها لحظه ای کاشته است؟

 

 تا خدا فاصله ای نیست ، بیا، با هم از غربت این

 

نادانی، سوی اندیشه ادراک افق ،مثل یک مرغ غریب، لحظه ای پر بزنیم

 

کاش می شد همه سطح پر از روزن دل ،بستر سبز علف های مهاجر می شد

 

 یا همان فهم عجیب گل سرخ یا همین پنجره گرد غروب

 

تا مرا با تو از این سادگی مبهم ترس ببرد تا خود

 

آرامش احساس پر از فهم وصال تا خدا فاصله ای بود

 

 اگر من چه می دانستم که اقاقی زیباست؟!

 

یا گل سرخ، پر از سر خداست؟!

 

 یا اگر بود که من، لای اوراق پر از سجده برگ،

 

رمز تسبیح نمی نو شیدم

 

 و از آرزویش مرطوب شعور من و تو در دل گرم

 

 و پر از شور امید خطی از عشق نمی فهمیدم من به پرواز خدا در دل من،

 

 در دل تو مثل هر صبح پر از آیه و نور، بارها!

 

معتقدم و قسم می خورم این بار،

 

به هر آیه نور تا خدا فاصله ای نیست، بیا

 

 

قصه چهار شمع

 http://www.marshal-modern.ir/Archive/10546.aspx

                                         

چهار شمع به آرامی در حال سوختن بودند.محیط آن چنان آرام و بی صدا بود

که می شد به صحبت هایشان گوش داد.

اولی گفت:من صلح هستم کسی نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگاه دارد.

من مطمئن هستم که خاموش می شوم.

لحظه ای نگذشت که شعله اش کاهش یافت و خاموش گشت.

دومی گفت:من ایمان هستم وجود من ضروری نیست پس چندان مهم نیست که من روشن باقی بمانم.

سخنش که به پایان رسید نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.

شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم.من توان روشن ماندن را ندارم.

مردم مرا به کناری نهاده اند و از اهمیت من بی خبرند.

آنها حتی فراموش می کنند به کسی که به ایشان از همه نزدیک تر است عشق بورزند.

زمانی نگذشت که او هم خاموش شد.

ناگهان کودکی وارد شد و با دیدن سه شمع خاموش گفت:چرا خاموش هستید؟

شما باید همه تان روشن باشید و سپس به آرامی شروع به گریستن کرد.

در این لحظه شمع چهارم گفت:نترس!

تا زمانی که من هنوز می درخشم می توانم شمع های دیگر را نیز دوباره بیفروزم.

من امید هستم. بدین ترتیب همه ی ما دوباره می توانیم روشن باقی بمانیم.

کودک با چشم های درخشان شمع امید را بر داشت و با آن شمع های دیگر را روشن کرد

 <**ادامه مطلب...**>

مصاحبه با خدا

http://www.marshal-modern.ir/Archive/10550.aspx

خدا گفت:بیا تو.پس می خواهی با من مصاحبه کنی؟

گفتم: اگر وقت داشته باشید.

خداوند لبخندی زد و گفت: وقت من بی نهایت است و برای انجام هر کاری کافی است.

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

گفتم:چه چیزی بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا جواب داد:اینکه آنها از کودک بودن خسته می شوند و برای بزرگ شدن عجله دارند

و سالیان دراز را در حسرت دوران کودکی سر می کنند.

اینکه سلامتی شان را برای بدست آوردن پول از دست می دهند و بعد پولشان

را خرج می کنند تا دوباره سلامتی را بدست آورند.

اینکه با چه هیجانی به آینده فکر می کنند که زمان حال را فراموش می کنند

و لذا نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد

و چنان می میرند که گویی هر گز زنده نبودند.

خداوند دست های مرا گرفت و مدتی در سکوت گذشت.

بعد پرسیدم:چه درسهایی از زندگی را می خواهید بندگان یاد بگیرند؟

خداوند با لبخندی پاسخ داد:یاد بگیرند که دیگران را نمی توان مجبور به

دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین دارایی را داشته باشد

بلکه کسی است که کمترین نیاز را داشته باشد.

یاد بگیرند که برای ایجاد زخمی عمیق در دل کسی که دوستش دارند

فقط چند ثانیه زمان لازم است اما برای التیام آن سال ها وقت لازم است.

یاد بگیرند که پول همه چیز می خرد جز دل خوش.

یاد بگیرند که دوست واقعی کسی است که همه چیز را در مورد آنها می داند

و با این حال دوستشان دارد.

مدتی نشستم و لذت بردم.از او برای وقتی که به من اختصاص داده بود

و برای همه کارهایی که برای من خانواده و دوستانم کرده بود تشکر کردم.

او پاسخ داد:من بیست و چهار ساعته در دسترس هستم

فقط کافی است صدایم کنی تا جواب بدهم.

 

کاریکلماتور

خدا اشک را آفرید تا آتش درون را خاموش کند.

سکوت عاشق شنیدن است.

عاشق بادی هستم که مسیرش را به پرنده تحمیل نمی کند.

زنبور عسلی که شیره گل قالی را بمکد دست خالی به کندو بر میگردد.
 

واژه ی سلام متواضع ترین واژهاست.

قلبم به احترام مهربانی کلاهش را بلند کرد.

تمام مردم دنیا به یک زبان سکوت می کنند.

باغبان به خاطر درختی که در بهار سبز نشد بازو بند سیاه بسته بود.

دوری مردم صندوق های پست را به هم نزدیک می کند.

دشمنی که کلام شیرین بر لب دارد شمشیرش تیز تر است.

خالی ترین ظرف ها بلند ترین صداها را دارد.

جهنم واقعی وجدان معذب است.

http://www.marshal-modern.ir/Archive/10549.aspx

شعر زیبا حمید مصدق و جواب فروغ فرخزاد به او

*تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 

 جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق 

 

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 

 خانه ی دوست کجاست؟

http://www.marshal-modern.ir/Archive/10551.aspx

در پایان

این جمع پراکنده اگر ایل ندارد

دل بسته ی نام است که فامیل ندارد

دیریست برادر به برادر نکند رحم

هر طایفه ای این همه قابیل ندارد



لیست کل یادداشت های این وبلاگ