سفارش تبلیغ
صبا ویژن
علم باطن رازی از رازهای خدای وحکمتی از حکمت های الهی است که در دلهای هر یک از اولیای خود که بخواهد می نهد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
یکشنبه 88 آذر 8 , ساعت 1:11 عصر

آرزومند آرزوهاتونم

سجاد رحیمی

 

 

شعر امروز :

 

شعر زیر رو یکی از دوستان فرستادند به نظر من هم زیبا امد امیدوارم دوستانی که نام شاعر این شهر رو می دونن برای من هم اسم این شخص رو ارسال کنند.

 

 

دیرگاهیست که تنهاشده ام

                                    قصه غربت صحراشده ام

وسعت دردفقط سهم من است

                                   بازهم قسمت غم هاشده ام

دگرآیینه ز من بى خبراست

                                    که اسیرشب یلداشده ام

من که بى تاب شقایق بودم

                                    همدم سردى یخها شده ام

کاش چشمان مراخاک کنید

                                   تا نبینم که چه تنهاشده ام

 

 

 

شکلات

 

با یک شکلات شروع شد  ...
من یک شکلات گذاشتم توی دستش اونم یک شکلات گذاشت توی دستم .
من بچه بودم او نم بچه بود
سرم را بالا کردم سرش را بالا کرد
دید که منو میشناسه . خندیدم .


گفت دوستیم ؟
گفتم دوست دوست
گفت تا کجا ؟
گفتم دوستی که تا ندارد
گفت تا مرگ !! خندیدم و
گفتم من که گفتم تا ندارد !
گفت باشد تا پس از مرگ !
گفتم نه نه نه تا ندارد .
گفت قبول تا اونجا که همه زنده می شوند . یعنی زندگی پس از مرگ.
باز هم با هم دوستیم . تا بهشت تا جهنم تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم .


خندیدم ...


گفتم تو براش تا هر کجا دلت می خواهد یک تا بذار .
اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا . اما من اصلا تا نمی ذارم .
نگاهم کرد .
نگاهش کردم .
با ور نمی کرد . می دونستم
اون می خواست حتما دوستیمون تا داشته باشد .
دوستی بدون تا رو نمی فهمید ... .


گفت بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم .
گفتم باشه توبذار
گفت شکلات .
هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من باشه ؟؟
گفتم باشه .

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش او هم یک شکلات توی دست من .
باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی که دوستیم دوست دوست
من تندی شکلاتم را باز می کردم و می ذاشتم توی دهنم و تند تند اون رو می مکیدم
می گفت شکمو !! تو دوست شکموی من هستی .
و شکلاتش را می ذاشت توی یه صندوق کوچلوی قشنگ .
می گفتم بخورش !!
می گفت تموم می شه . می خواهم تموم نشود برای همیشه بمونه .
صندوقش پر از شکلات شده بود .
هیچ کدومش رو نمی خورد . من همه اش راوخورده بودم .
گفتم اگر یک روز شکلاتهایت رو مورچه ها بخورن یا کرمها
اون وقت چه کار می کنی ؟؟
گفت مواظبشون هستم .
می گفت می خواهم نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم

و من شکلاتو رو می ذاشتم توی دهنم و می گفتم نه نه نه دوستی که تا ندارد


...
یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سالش شده .

اون بزرگ شده . منم بزرگ شد ام
من همه شکلات هام رو خوردم .اما اون همه شکلات ها را نگه داشته .
اون امده تا امشب ا خدا حافظی کنه .
می خواهد بره . بره اون دور دور ها
می گه میرم اما زود بر می گردم.
من میدونم می ره و بر نمی گرد.
یادش رفت شکلات به من بدهد .
من که یادم نرفته . یک شکلات گذاشتم کف دستش
گفتم این برای خوردن . یک شکلات هم گذاشتم کف اون دستش .

این هم اخرین شکلات برای صندوق کو چکت یادش رفته که صندوقی دارد برای شکلات هایش .
هر دوتا رو خورد .
خندیدم

می دونستم دوستی من تا نداره
اما دوستی اون تا داره

مثل همیشه .
خوب شد همه شکلات هامو خوردم . اما او هیچ کدومش رو نخورد .
حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چی می کنه ؟؟
 

امیدوارم دوستی های شما تا نداشته باشه از این شعر یک دکلمه بسیار زیبا در ادامه آوردم که می تونید دانلود کنید

 

دانلود دکلمه

 

 

داستان هفته : معجزه

 

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینهء جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا دارساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جاخورد و گفت چه میخواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریضِ می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟
دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم
معجزه بخرم قیمتش چقدر است.

داروسازگفت:
متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض ِو بابام پول ندارد و این همهء پول من است. من ازکـــــجــا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید:چقدر پول داری؟
دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.

مرد لبخندی زد وگفت:
آه چه جالب!!!فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه.بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم فکر میکنم معجزهء برادرت پیش من باشه ان مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،می خواهم بدانم بابت هزینهء عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت فقط 5 دلار.

 

گاهی آدم اتفاقاتی اطرافش می بینه و می شنوه که باور کردنش کمی سخته اما واقعیه شما خودتون تا حالا این رو شاید بارها تجربه کرده باشید و چه خوب می شه که خود شما هم کسی باشید که این اتفاقات رو برای دیگران رقم زده باشید ...


زندگی فرصت بس کوتاهیست/ تا بدانیم که مرگ آخرین نقطه پرواز پرستو ها نیست/ مرگ هم حادثه است/ مثل افتادن برگ /که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک/نفس سبز بهاری جاریست
 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ